![]() |
Legofish |
|
|
Saturday, August 16, 2003
چقدر كار غمگين و مزخرفيه جمع و جور كردن جزوه هاى دوران Undergrad. چهار سال از زندگيت (چهار سالى كه شايد بيش از تمام سالهاى ديگه زندگيت خاطره دارى) توى يه مشت كاغذ و پوشه و كلاسور خلاصه ميشه ... تنها چيزى كه از تمام اون دوران باقى مونده همينه ... وقتى اتفاقى نگاهت به اون تقاشى هاى حاشيه كاغذ، ... يا اون نوشته ها و پيغامهايى كه گوشه و كنار دفترت نوشتى تا بغل دستى ات اونا رو بخونه ... چون نميتونستيد سر كلاس صحبت كنين ... ميفته ... نميتونم بگم احساس خوبيه .... ...
و تازه همه اينا رو دارى بسته بندى ميكنى و ميريزى دور (يا ميذارى يه كنار تو دانشكده كه هر كى خواست برداره) ... يعنى همين چيزايى رو هم كه از اون چهارسال كذايى برات مونده دارى ميريزى دور ... هيچى به جز يك بركه - گواهى ليسانست - باقى نميمونه ... خوب ديگه نوستالژى بسته ... از دست اين نورا جونز! 9:28 PM || ||
اصل: خوشگلترين دختر ساختمون رو تنها زمانى تو آسانسور ملاقات مىكنى كه با يك پيژامه و زيرپوش (يا يه چيزى تو همين مايه ها) و ريش نتراشيده و موهاى ژوليده دارى ميرى كه كيسه بوگندوى آشغالها رو بريزى دور.
4:10 PM || ||
خوب ... "مرشد و مارگاريتا" هم تموم شد. واقعا هنوز نميدونم چى بگم چون يك دقيقه هم نميشه كه تمومش كردم ...خيلى تاثير گذار بود ... ولى هنوز نميتونم نظرم رو در موردش بيان كنم ...
خوب طعمه بعدى "Catcher in the Rye" مال بازم جى دى سلينجر هست ... از فردا ... 12:01 AM || ||
Friday, August 15, 2003
11:17 PM || ||
از ميلان كوندرا به هيچ وجه خوشم نمياد. احساس مىكنم هميشه داره سعى ميكنه به خواننده القا كنه كه خودش يك فيلسوف محضه و كارش خيلى درسته و خواننده خيلى بيسواده و داره از اون چيز ياد ميگيره ... يه كم توهين آميز مياد كتاباش به نظرم ... و بيش از حد عقايد خودش رو وسط داستان ميچپونه و خيلى هم طفره ميره. بعد از "بار هستى" نتونستم "جاودانگى" رو تا بيش از نصفش تحمل كنم.
8:09 PM || ||
Thursday, August 14, 2003
اگر اهل لگو هستيد ولى ديگه خيلى بزرگ شديد و لگوهاتون رو انداختيد دور يا داديد به اين و اون و هوس كردين يه كم لگو بازى كنيد ميتونيد برنامه Ldraw رو از اينجا مجانى داونلود كنيد و هر چقدر دوست داريد لگو بازى كنيد. در ضمن من هم اون لگوماهيمو با همين برنامه درست كردم ...
حالا كه حرف لگو هست اين رو هم بگم كه تو ايران يك مغازه رسمى لگو باز شده توى اسكان كه خيلى خيلى تر و تميز و شيك است و در ضمن كارمندهاى خيلى خوشگلى هم دارند. اينم وبسايتشون. در ضمن اگه حوصله كرديد يه لگوماهى خوشگل (يه چيزى بهتر از لگوماهى عقب مونده اى كه من ساختم) درست كرديد خيلى خيلى خيلى خيلى ممنون ميشم اگه برام بفرستينش ... كلى دعاتون مىكنم ... تازه اگه اونم كافى نباشه اسمتونم مىذارم اون بالا، ديگه چى ميخواين؟ 9:27 PM || ||
Wednesday, August 13, 2003
دارم كتاب "مرشد و مارگاريتا" رو ميخونم. مال بولگاكف. كتاب خوبيه.
2:14 PM || ||
مگر اينكه به مرحمت Jetlag ما شب زود خوابيدن و صبح زود پا شدن رو تجربه كنيم. و دوميش عجب خوب چيزيه به خدا. همه كار هاتو انجام ميدى و تازه مثلا ظهر شده.
12:32 AM || ||
Tuesday, August 12, 2003
يكى از نمونه هاى محرز وقت تلف كردن تنيس بازى كردن با كسيه كه اصلا بازى بلد نيست. مخصوصا وقتى هيچ انگيزه اى در كار نباشه =) !
5:43 PM || ||
اگه اهل كتاب خوندن هستيد و تا حالا كتاب "دلتنگى هاى نقاش خيابان چهل و هشتم" رو نخونديد شديدا توصيه مىكنم بخونيد. اگه مثل من از داستان هاى كوتاه خوشتون مياد. مال جى دى سلينجر هست و اسم انگليسيش هم هست "For Esme With Love and Squalor" البته به اسم nine stories هم ميشناسنش.
اينم لينكش تو آمازون (عجب كلاهى سرم رفت تو فرودگاه لندن! خيلى گرونتر از اونى كه آمازون ميده خريدمش!( در ضمن اگه كتابخون هستيد كه تقريبا مطمعنم اينو خونديد ... پس اين براى كتاب نخونهايى مثل خودمه ! 5:23 PM || ||
چقدر وقتى تازه از ايران مياى اينور همه چى پوچ و سطحى به نظر ميرسه ... يعنى حداقل براى من كه سالها اينور زندگى كردم و براى تعطيلات ميرم ايران، هر دفعه همينه، به محض برگشتن از همه چيز اينجا بدم مياد. تبليغاتى كه ميخوان بخورنت، برنامه هاى سطحى و اعصاب خورد كن تلويزيون (كه قبل از اينكه به خودت بياى ميبينى كه يه ساعت از وقتت رو به تماشاى پوچ ترين برنامه كه ازش هم متنفرى تلف كردى)، گفتگوهاى بين مردم و يا مردم با تو، وقتى ميبينى انقدر از مسايل دنيا و همه چى عقب هستن، همه اينا خيلى آزار دهنده هستند. طورى كه از همه شون متنفر ميشى، حتى از مردم. بديش (يا خوبيش؟) اينه كه خيلى زود به همه اينا عادت ميكنى و خودت هم ميشى يكى از اونا ... از همين برنامه هاى تلويزيون لذت ميبرى ... با همين آدما حال ميكنى ...
12:23 PM || ||
امروز تازه شروع شده، ولى مطمعنم كه از اون روزاى خوبه ... مىدونى؟ از اون روزايى كه ميدونى كلى كار انجام ميدى ... كاش هر روز اينطورى باشه ... هيچى بد تر از احساسى نيست كه ميدونى همه اش الافى كردى و وقت تلف كردى و هيچ لذتى هم نبردى.
12:10 PM || ||
11:59 AM || ||
Monday, August 11, 2003
4:06 PM || ||
|
Ø§Ø·ÙØ§Ø¹Ø§Øª
شخصÛ:: |
|