![]() |
Legofish |
|
|
Friday, August 22, 2003
چمدون لعنتی بالاخره بعد از کلی دردسر و مقدار زیادی خرشانسی پیدا شد. الانم من تو تورنتو هستم. هنوز تکلیف جام خیلی معلوم نیست ولی به زودی معلوم میشه. الان که پیش یکی از دوستام هستم. بالاخره یک کم دارم هیجان زده میشم (به طور خوب البته) از اِِینکه اومدم. به هر حال ... فعلا ولی خیلی حال و حوصله بلاگیدن ندارم.
9:07 PM || ||
Tuesday, August 19, 2003
خوب بىخود انقدر از امروز تعريف كردم ريده شد توش ! همين الان دوستم كه دو تا از چمدونهامو بهش داده بودم ببره تورنتو بهم زنگ زد و گفت كه يكى از چمدونهام گم شده ! (يعنى يك چهارم زندگى آينده بنده در تورنتو!) ... Fuck
11:33 PM || ||
آدم هر روز اين شانسو نداره كه يكى از اسوه هاشو ببينه. من امروز اين شانسو داشتم و با اينكه آخرين روز بود كه تو اين شهر هستم و هزار و يك كار داشتم به هيچ وجه نمىخواستم اين شانسو از دست بدم. امروز شاهرخ، گيتاريست و عضو سابق گروه (البته الان سايتشون كار نمىكنه) اوهام من رو يه جورايى دعوت كرده بود خونش. البته قبلا همديگه رو ديده بوديم ... آشناييمون برمىگرده به زمانى كه شاهرخ و شهرام تازه اومده بودن ونكوور و من مىخواستم براشون يه كنسرت تو دانشگاهمون جور كنم. حتى رفتيم و محل كنسرت رو هم ديديم و خيلى خوششون اومده بود و همه چى داشت درست مىشد كه يهو شهرام رفت ايران. ولى شاهرخ اينجا موند و كمابيش در تماس بوديم (بخصوص وقتى فهميديم جفتمون تن تن باز فطير هستيم) ... ولى ديگه همديگه رو نديده بوديم. خلاصه امروز رفتم پيشش و يكى دو ساعتى با هم بوديم. ممكنه خيلى ها نشناسن اوهام و شاهرخ رو ولى من هيچ شكى ندارم كه سالها بعد، وقتى موسيقى راك ايرانى جا بيفته همه اينها رو به عنوان پدر راك ايران خواهند شناخت. به هر حال ... يه تقويم تن تن كه با ارزشترين چيزى بود كه از ايران آورده بودم رو هم دادم بهش. درباره خيلى چيزا حرف زد ولى فكر كنم اينجا ننويسم بهتره چون شايد نخواد كسى بدونه. حس خبيس ژورناليستيم هم البته بدجورى گل كرده كه يه مقاله تو دانستنيها (ى وونكور كه يه مدت زيادى توش كار مىكردم ولى الان نمىكنم ولى خرم هنوز اونقدر ميره كه هر چى بهشون بدم چاپ كنند) درباره شاهرخ و حرفهايى كه زديم چاپ كنم .... ولى شرافتم اجازه نمىده!!! به هر حال با اينكه خيلى خسته شدم امروز ولى روز خوبى بود. تنها بديش اين بود كه آهنگ هاى جديد اوهام و همچنين ويديوشون كه هنوز release نكردن رو نداشت كه بشنوم و ببينم ... اونطورى ديگه عالى مىشد. تازه جالب اينجاست كه من يه ورژن جديد از "در دير مغان" خودشون از ايران آورده بودم كه شاهرخ خودش نشنيده بود!!!!! كف كرده بود (شهرام اينو جديدا تو ايران خونده) .... به هر حال اينم از اين .... چقدر وراجى كردم.
11:25 PM || ||
تصحيح: تنها دفعه اى كه خوشگلترين همسايه تونو تو راهرو مىبينى همون يك بارى است كه حوصله نداشتى لباس بپوشى و تصميم گرفتى لخت برى آشغالو بندازى ... تازه بامزه اينجاست كه وقتى از كنارت رد ميشه با كمال خونسردى سلام و عليك هم مىكنى !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
8:36 PM || ||
براى كسى كه قراره از پس فردا يه جورايى زندگيش عوض بشه خيلى بىتفاوتم! دارم با دو چمدون زير بقل ميرم به يه شهرى كه تاحالا تو عمرم نرفتم بدون خونه و هيچى و دست كم قراره دو سال اونجا زندگى كنم ... ولى هيج احساسى ندارم ... لابد هنوز برام جا نيفتاده
3:38 AM || ||
Sunday, August 17, 2003
برنامه اين هفته:
- يكشنبه: ساعت 12 - رساندن برادر به فرودگاه ساعت 3: برداشتن دوستان از فرودگاه ... رساندن به هتل - دوشنبه: ساعت 1 - برداشتن مادر از فرودگاه - سه شنبه: ساعت 12: رساندن دو نفر از دوستان به فرودگاه - چهارشنبه: ساعت 1: رفتن به فرودگاه (ايندفعه خودم مسافرم!) مردم از آرامش نكته: بليطهاى يكطرفه خيلى غمگينن 5:07 PM || ||
خوب بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه "مرشد و مارگاريتا" چت ترين كتابى بود كه تاحالا خوندم! (توجه كنيد، چت، نه چرت!)
2:08 PM || ||
|
Ø§Ø·ÙØ§Ø¹Ø§Øª
شخصÛ:: |
|